خاطره ای از امیرعلی هدایتی
کمق(کموک تورکلری)
کموک تورکلری
پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:, :: 7:2 :: نويسنده : گودرز غلامی

خدا رحمت کند مرحوم سیفعلی را یکی از بهترین خاطراتی که از بچه گی از کوموک توی ذهن من مونده مربوط به ایشان است ، شاید هفت - هشت سال بیشتر نداشتم ، باغ گیلاسی داشتیم توی ( فکر میکنم اشتباه نکنم گول باغی ) البته متاسفم که امروز همه آن باغ خشک شده است . برای اینکه پرنده ها گیلاس ها را نخورند اکثرا به آن باغ می رفتم و ضمن چیدن گیلاس پرنده گان را فراری می دادم ، نیمچه صدایی هم داشتم و همیشه توی باغ آواز می خوندم ، از ورودی کوموک یه مسیری هست که به سمت روستای آفتابه هم میرود ،فکر میکنم یک جوی مانندی هم وسط این راه وجود داشته باشد از آن مسیر داشتم به سمت باغ میرفتم که مرحوم سیفعلی سوار بر اولاغ از سمت دیگر راه داشت به سمت ده می اومد ، تا منو دید گفت یه آواز واسم بخون ، قبول نکردم ، از جیبش یه سکه دقیقا نمی دانم 2 ریالی بود یا 5 ریالی به سمت من پرتاب کرد گفت حالا بخون ، پول را برداشتم و یه آواز واسش خوندم کلی خوشحال شد و خدا حافظی کردیم . ضمنا اون موقع با اون پول میشد تو اون گرما یه نوشابه خورد .



نظرات شما عزیزان:

ملکعلی شوطی{شریفیان}
ساعت22:08---24 آذر 1393

خدا بیامرز گوش مارو هم زیاد کشیده و با چوبم نرممون کرده



مسعود
ساعت12:14---8 شهريور 1393
خیلی لذت بردم خدا سیفعلی بابا رو رحمت کنه. نوشتن خاطرات حرکت خوبی بود حس خوبی گرفتم اگه افراد مثل آقای امیر علی خاطرات خودشونو بزارند خیلی خوب و جذاب میشه.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





حدیث موضوعی